محل تبلیغات شما

باغچه ی شعر



در سرای زندگانی جنگ قدرت تا به کی

این همه تعجیل کردن بهر ذلت تا به کی

 

با محبت دشمنی نابود و خنثی می شود

زندگانی بهر صلح است ، جنگ و نفرت تا به کی

 

ما که از اول همه اولاد آدم بوده ایم

بعد با شمشیر و ترکش ، مرگ عزت تا به کی

 

جنگ از آغاز خلقت یکه تازی کرده است

این همه فکر جدایی رو به سرعت تا به کی

 

می توان در اوج قدرت یک کمی آرام شد

تا به خود آییی که دیگر هتک حرمت تا به کی

 

زشت باشد هر که را در دل عداوت پرورد

مهربانی خوشتر است آزار و محنت تا به کی

 

عشق را فریاد کن تا گوش هستی بشنود

زندگی معنا پذیرد روز حسرت تا به کی

 

آسمانی می شوی با مهربانی خو کنی

بیش از این نامهربان ، در جنگ سبقت تا به کی

 

ای وصال » این شعر هم این گونه می گردد تمام !

رشته ها را پنبه کردن فوت فرصت تا به کی

 

محمد علی رستمی (وصال میانه ای)



(((دفترت رامیفروشی دخترم ؟)))

باز شد درب کلاس و همچو رخش

قامت استاد زد بر دٍیده نقش

گفت بر پا مبصر و ، کلِّ کلاس

پر شد از یک ترس و یک بیم و هراس

درب را مبصر پس از یک لحظه بست

دست بالا برد و در جایش نشست

دیده گانی خشک و سرد و سخت گیر

بود در سیمای این استاد پیر

با تحکّم گفت برجا ای کلاس

یک صدا گفتند آنها هم سپاس

بعد از آن استاد با لبهای ریز

گفت دفترهای انشا روی میز

یک به یک سر زد به کل میزها

باز گشت از پشت رخت آویزها

سر زد و دید و سر جایش نشست

چانه را انداخت در چنگال دست

گفت جمعا از شماها راضی ام

راضی از تدریسهای ماضی ام

درس انشای شماها خوب بود

هم مرتب بود و هم مرغوب بود

گر چه این یک درصد از بین صد است

این وسط اما یکی خیلی بد است

آخرین بار تو باشد یاسمن

مادرت فردا بیاید پیش من

دفترت کلا سیاه است و کثیف

با چه رویی می گذاری توی کیف ؟

گر چه انشای تو زیبا بود و بیست

نمره ات اما به جز یک صفر نیست

زودتر بیرون برو از این کلاس .

تا نبینم صورتت را ناسپاس

یاسمن اما فقط لبخند زد

بغض را با خنده اش پیوند زد

شرمگین بود و نگاهش غصه دار

پشت لبخندش نگاهی بی قرار

گفت بابایم پریشب گفته است

دفتری در آرزویم خفته است

آرزو دارد که مال من شود

دفتر انشای سال من شود

گر که قسمت بود و او کاری گرفت

دستهایش را به دیواری گرفت

چون حقوقش را بدادند و نخورد

مثل آن قبلی که یکجا خورد و برد

پول صاحب خانه را باید دهیم

بعد از آن هم نانوا آقا رحیم

مانده ی بقالمان حاجی حبیب

ذیحسابی های این مرد نجیب

بعد از اینها هم که مادر ناخوش است

کوره ی آجر پزی پشتش شکست

بس که آجر برده در سرما و سوز

شب نشد بی ناله هایش وصل روز

کاش دارویی به مادر می رسید

درد جانکاهش به آخر می رسید

بعد از آن دیگر منم با دفترم

مطمئنا دفترم را می خرم

چون خریدم می نویسم توی آن

تانباشد از سیاهی ها نشان

نیست لازم تا کنم من بعد از این

پاک مشق قبلی ام را نازنین

بعد از آن بر دفتر و بر یاسمن

آفرین میگویی ای استاد من

با اجازه میروم پیش مدیر

رو سیاهم من ، ببخش استاد پیر

اشک در چشم معلم حلقه بست

اشک در چشم معلم حلقه بست

نرم نرمک بغض قلبش را شکست

روی خود را برگرفت از بچه ها

شانه می لرزید و بغضش بی صدا

با همان چشمان بغض آلود گفت .

وای از شهری که وجدانش بخفت .

یاسمن بانو نمی خواهد نرو

جای خود بنشین ودیگر پا نشو

عینکم را شست اشک پاک تو

سوختم از سینه ی صد چاک تو

دفترت خوب و قشنگ است و تمیز .

حیف باشد مانده باشد روی میز

مثل قران می گذارم بر سرم

دفترت را می فروشی دخترم ؟


شعرهای مشهور مولانا

 

ماییم که از باده ی بی‌جام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما
ماییم که بی‌هیچ سرانجام خوشیم

مولوی

 

درمن بدمی من زنده شوم
یک جان چه بود، صد جان منی…

 

اشعار مولانا درباره عشق و زندگی | شعرهای زیبای مولوی درباره خداوند

اشعار مولانا درباره عشق و زندگی

 

گر شاخه‌ها دارد تری
ور سرو دارد سروری
ور گل کند صد دلبری
ای جان، تو چیزی دیگری…

 

اشعار مولانا درباره عشق و زندگی | شعرهای زیبای مولوی درباره خداوند

شعرهای زیبای مولوی درباره خداوند

 

ای در دل من، میل و تمنا، همه ی تو!
وندر سر من، مایه سودا، همه ی تو!

هر چند به روزگار در می‌نگرم
امروز همه ی تویی و فردا همه ی تو

 

اشعار مولانا درباره عشق و زندگی | شعرهای زیبای مولوی درباره خداوند

 

ﺍﯼ ﺩﻝ ﺍﮔﺮﺕ ﻃﺎﻗﺖ ﻏﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ
ﺁﻭﺍﺭﻩٔ ﻋﺸﻖ ﭼﻮﻥ ﺗﻮ ﮐﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ

ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺗﻮ ﺑﯿﺎ ﺍﮔﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪ
ﻭﺭ ﻣﯽ‌ﺗﺮﺳﯽ ﮐﺎﺭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻭ

 

اشعار مولانا درباره عشق و زندگی | شعرهای زیبای مولوی درباره خداوند

اشعار مولانا درباره عشق

 

عمر که بی‌عشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر

 

اشعار مولانا درباره عشق و زندگی | شعرهای زیبای مولوی درباره خداوند

 

هرگز دل عشاق به فرمان کسی نیست

 

اشعار مولانا درباره عشق و زندگی | شعرهای زیبای مولوی درباره خداوند

نیم بیت های‌ مولانا درباره عشق

ما بر در عشق حلقه کوبان
تو قفل زده، کلید برده

 

اشعار مولانا درباره عشق و زندگی | شعرهای زیبای مولوی درباره خداوند

 

ان‌چه رفت از عشق
او بر ما مپرس…

 

اشعار مولانا درباره عشق و زندگی | شعرهای زیبای مولوی درباره خداوند

 

بیچاره‌تر از عاشق بیصبر کجاست
کاین عشق گرفتاری بی‌هیچ دواست

درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست
در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست

 

اشعار مولانا درباره عشق و زندگی | شعرهای زیبای مولوی درباره خداوند

مجموعه جدید زیباترین اشعار مولانا در مورد خدا

 

در نگنجد عشق در گفت و شنید
عشق دریاییست قعرش ناپدید

 

اشعار مولانا درباره عشق و زندگی | شعرهای زیبای مولوی درباره خداوند

اشعار مولانا برای پروفایل

 

اندر دل بی وفا غــم و ماتم باد

ان راکه وفا نیست ز عالم کم باد

دیدی که مـرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غـم که هزار آفرین بر غم باد

 
 
اشعار مولانا درباره عشق و زندگی | شعرهای زیبای مولوی درباره خداوند

اشعار زیبای مولوی

 

اشعار مولوی

بشنو این نی چون شکایت میکند

از جداییها حکایت می کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند

در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر شخصی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

 
 
اشعار مولانا درباره عشق و زندگی | شعرهای زیبای مولوی درباره خداوند

اشعار مولانا در مورد خدا

 

آثار مولانا

ای دوست قبولم کن و جانم بستان

مستم کن و از هردو جهانم بستان

با هرچه دلم قرار گیرد بیتو

آتش به من اندر زن و آنم بستان

 
 
اشعار مولانا درباره عشق و زندگی | شعرهای زیبای مولوی درباره خداوند

شعر مولانا در مورد خداوند

 

دیوان مولانا

دلتنگم و دیدار تو درمان من است

بی رنگ رخت زمانه زندان من است

بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی

آنچ از غم هجران تو بر جان من است

 
 
اشعار مولانا درباره عشق و زندگی | شعرهای زیبای مولوی درباره خداوند

شعرهای مولانا

 

آنکس که ترا دید و نخندید چو گل

از جان و خرد تهیست مانند دهل

گبر ابدی باشد کو شاد نشد

از دعوت ذوالجلال و دیدار رسل

 
 
اشعار مولانا درباره عشق و زندگی | شعرهای زیبای مولوی درباره خداوند

اشعار زیبای مولانا

 

بی عشق نشاط و طرب افزون نشود

بی عشق وجود خوب و موزون نشود

صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد

بی جنبش عشق در مکنون نشود

 

 
اشعار مولانا درباره عشق و زندگی | شعرهای زیبای مولوی درباره خداوند

اشعار عاشقانه مولانا

 

گر شرم همی از ان و این باید داشت

پس عیب کسان زیر زمین باید داشت

ور آینه وار نیک و بد بنمائی

چون آینه روی آهنین باید داشت

 
 
اشعار مولانا درباره عشق و زندگی | شعرهای زیبای مولوی درباره خداوند

اشعار کوتاه مولانا

 

من پیر فنا بدم جوانم کردی

من مرده بدم ز زندگانم کردی

می ترسیدم که گم شوم در ره تو

اکنون نشوم گم که نشانم کردی

 
اشعار مولانا درباره عشق و زندگی | شعرهای زیبای مولوی درباره خداوند

اشعار عارفانه مولانا

 

یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی

شاگرد که بودی که چنین استادی

خوبی و کرم را چو نکو بنیادی

ای دنیا را ز تو هزار آزادی

 
 
اشعار مولانا درباره عشق و زندگی | شعرهای زیبای مولوی درباره خداوند

اشعار مولانا

 

از آتش عشق در جهان گرمیها

وز شیر جفاش در وفا نرمیها

زانماه که خورشید از او شرمنده‌ست

بی شرم بود مرد چه بی شرمیها

 

 
اشعار مولانا درباره عشق و زندگی | شعرهای زیبای مولوی درباره خداوند

اشعار جلال الدین رومی

 

ای یوسف خوش نام ما خوش می روی بر بام ما

ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما

ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما

جوشی بنه در شور ما تا می‌شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما

پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان می دهم چه جای دل

وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

 
اشعار مولانا درباره عشق و زندگی | شعرهای زیبای مولوی درباره خداوند

سروده های‌ مولانا

 

معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا

کفرش همه ی ایمان شد تا باد چنین بادا

ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد

باز ان سلیمان شد تا باد چنین بادا

یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی

غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا

هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی

نک سرده ی مهمان شد تا باد چنین بادا

زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه

هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا

زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش

عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا

شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد

خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا

 

بیداد خزان .


ز بیداد خزان سوخت،چو باغ دل شیدام
بهار آمد و افروخت،چراغ دل شیدام

غزل دفتر خود را، صمیمانه گشودند
دو قمری که رسیدند،سراغ دل شیدام

بیا پنجره بگشای،که پشت شب اوهام
پگاه ملکوت است، فراغ  دل شیدام

مرا حسّ غریبی است، در این واحه ی  تردید
که طوبای  یقین سوخت  ،  چو  تاغ دل شیدام

زمیخانه ی تسنیم،مگر چشمه گشودند
که گلجوش بهشت است،به راغ دل شیدام

اگر شرب طهور است، من  و مستی جاوید
اگر باده ی نور است ، ایاغ دل شیدام

به ترحیب ملک بود، که در پرده  نمودند
شقایق شده پیوند، به داغ دل شیدام .

عباس خوش عمل کاشانی


برون نمی رود از دل خیال خام وصالت

اگر چه رفته وصالت ولی خوشم به خیالت

 

شبیه معجزه هستی پر از سوال و معما

هنوز مانده به ذهنم جواب خیل سوالت

 

به پشت شهر تو مانده نزاع ماهی و دریا

درون شهر تو یک کس نمی رسد به کمالت

 

شبی که با تو نشستم شروع زندگی ام شد

شروع تازه ی شعرم ، سرودن از خط و خالت

 

ببین که منتظرم باز دوباره مست تو باشم

عزیز بتکده باشی نگاه من به جمالت

 

اگر چه چیده ای از باغ ما فراوان سیب

بگو ز باغ تو چینم کمی ز سیب حلالت

 

وصال شهر تو باشم کنار خلوت باران

دوباره دل بسپارم به سایه های خیالت

 

محمد علی رستمی / وصال میانه ای


نمونه هایی از اشعار زیبای مستوره کردستانی :

                                  *********

آن پرى چهره كه دوشینه به بزم ما بود
وصف او را نتوان گفت چسان زیبا بود
وه چه بزمى گل و شمع ونى و بربط همه جمع
خنده‏ى جام مى و قهقهه مینا بود
سرخوش از باده من و ساقى و آن طرفه صنم
تا سحر قصه ز نقل و مى و از صهبا بود
از وفادارى و از صبر و شكیبایى و عشق
هر چه زان جمله سخن رفت از این شیدا بود
زاهدالاف مزن نقد مسلمانى تو
خود بدیدم به كف مغبچه‏ى ترسا بود
هر كه در مسجد و میخانه به چشم آوردم
همه را دامى از آن زلف سیه برپا بود
دى به غمزه صنمى سلسله مویى بگذشت
دل مستوره و جمعى به برش یغما بود

                                             *********

خسروان جاى به مشكوى گزیدند و لیك
فقرا را به جهان سایه دیوارى نیست
دعوى فضل تو مستوره» مكن زانكه به دهر
فاضلان را به خدا پایه و مقدارى نیست

                               ***********

در فرقت تو صبر و تحمل تا چند
نالان و غزلسرا چو بلبل تا چند
خون شد دلم از محنت ایام فراق
این جور و جفا با منت اى گل تا چند

                                  **********

 مقیم كعبه گر بیند بت ترسایى ما را
كند روشن به قندیل حرم شمع كلیسا را
ز رخ چون پرده بگذارد ز سوزش شعله اندازد
عیان از آستین سازد ید بیضاى موسى را
كشد گر خیمه حسنش بر این اقلیم مستوره
برد از خاطر مجنون خیال روى لیلى را


زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.

به آنها گفت: من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمایید داخل تا چیزی برای خوردن

به شما بدهم.

آنها پرسیدند: آیا شوهرتان خانه است؟

زن گفت: نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.

آنها گفتند: پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.

عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.

شوهرش به او گفت: برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمایید داخل.

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد.

آنها گفتند: ما با هم داخل خانه نمی شویم.

زن با تعجب پرسید: چرا؟

یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت: نام او ثروت است.

و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت: نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک

از ما وارد خانه شما شویم؟

زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد.

شوهر گفت: چه خوب، ثروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود!

ولی همسرش مخالفت کرد و گفت: چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟

فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد: بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و

محبت شود.

مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت: کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.

عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند.

زن با تعجب پرسید: شما دیگر چرا می آیید؟

پیرمردها با هم گفتند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق

است ثروت و موفقیت هم هست.


بانوی قشنگم
من همیشه مستم
لب‌های تو


مخفف شراب‌های دنیاست
چکیده‌ی کامروای انگور
که قطره می‌شود


نقطه‌ی هستی مرا می‌چکاند
داغی که بر دلم مانده است
من این نخورده با خنده‌های تو مست
بیهوده نیست


که در کلمات می‌چرخم
نارنجی
نقطه‌ها همه
ردی از بوسه‌های توست .

"عباس معروفی"

 

 



این بوی بهاراست که از صحن چمن خاست
یا نکهت مشک است کز آهوی ختن خاست

انفاس بهشت است که آید به مشامم
یا بوی اویس است که از سوی قرن خاست

این سرو کدام است که در باغ روان شد
وین مرغ چه نام است که از طرف چمن خاست

بشنو سخنی راست که امروز در آفاق
هر فتنه که هست از قد آن سیم بدن خاست

سودای دل سوخته لاله سیراب
در فصل بهار از دم مشکین سمن خاست

تا چین سر زلف بتان شد وطن دل
عزم سفرش از گذر حب وطن خاست

آن فتنه که چون آهوی وحشی رمد از من
گویی ز پی صید دل خسته من خاست

هر چند که در شهر دل تنگ فراخ است
دل تنگی ام از دوری آن تنگ دهن خاست

عهدی است که آشفتگی خاطر خواجو
از زلف سراسیمه آن عهدشکن خاست

(خواجوی کرمانی)


سیمین بهبهانی :

بود عمری به دلم با تو که تنها بِنِشینم
کامم اکنون که برآمد بنشین تا بنشینم
 
پاک و رسوا همه را عشق به یک شعله بسوزد
تو که پاکی بِنِشین تا منِ رسوا بنشینم
 
بی ادب نیستم اما پی یک عمر صبوری
با تو امشب نتوانم که شکیبا بنشینم
 
شمع را شاهد احوال من و خویش مگردان
خلوتی خواسته ام با تو که تنها بنشینم
 
من و دامان دگر از پی دامان تو؟ حاشا!
نه گیاهم که به هر دامن صحرا بنشینم
 
آن غبارم که گرَم از سر دامن نفشانی
برنخیزم همهٔ عمر و همین جا بنشینم
 
ساغرم، دورن پیش لبت آمدم امشب
دستگیری کن و مگذار که از پا بنشینم.

فریدون مشیری:
‌ای بهار
ای بهار
‌ای بهار

تو پرنده‌ات‌‌ رها

بنفشه‌ات به بار

می‌وزی پر از ترانه

 می‌رسی پر از نگار

 هرکجا رهگذار تست

شاخه‌های ارغوان شکوفه ریز

 خوشه اقاقیا ستاره بار

بیدمشک زرفشان

لشکر ترا طلایه دار

 بوی نرگسی که می‌کنی نثار

برگ تازه‌ای که می‌دهی به شاخسار

چهره تو در فضای کوچه باغ

شعر دلنشین روزگار

آفرین آفریدگار

ای طلوع تو

 در میان جنگل

 چون طلوع سرخ عشق

چون طلوع سرخ عشق

 پشت شاخه کبود انتظار

ای بهار

‌ای همیشه خاطرات عزیز!

عاقبت کجا؟

کدام دل؟

کدام دست؟

آشتی دهد من و ترا؟

تو به هر کرانه گرم رستخیز

 من خزان جاودانه پشت میز

یک جهان ترانه‌ام شکسته در گلو

 شعر بی‌جوانه‌ام نشسته روبرو

پشت این دریچه‌های بسته

می‌زنم هوار

ای بهار‌ ای بهار ‌ای بهار

نشسته در حیاط و ظرف چینـی روی زانــویش

اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش

قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده

صدای  نازک  برخورد  چینـی  با  النگویش

مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان

کـــه در باغــی درختــی مهــربان را  آلبالویش

کســوف  ماه  رخ  داده ست  یا  بالا بلای  من

به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟

اگــر پیــچ امین الدوله بودم می توانستم

کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش

تـو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی

یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش

قضاوت می کند تاریـــخ بیـــن خان ده با من

که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش

رعیت زاده  بودم  دخترش  را  خان نداد  و  من

هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش

 

حامد عسکری


مــی بــرم این روزهــا نام ترا آرام تر

تا بمانم در شمار عاشقان گمنام تر

نیستی فرصت برای درد دل کردن کم است

درد دل باشد بـــرای دردهایـــــی عـام تـــــر

درد اول دوری از آیینه و آیینگی ست

درد دوم درد دلهایی ازین هم خام تر

کاش گاهی هم به ما سر می زدی هرچند نیست

در میــــان خستگان از قلب مــــا ناکـــــــــــام تـــــر

خشک شد لبـــهای ما با چند ندبه می رسی؟

جان مولا ،ساقی از دست تو شد این جام تر؟!

زیر لب ذکر تو را هر روز و هرشب گفته ام

گفتــه ای :‌آرام تـر ، آرام تـــر ، آرام تـــــر!

کاسه شعر مرا از دست عشق انداختی

تکه ای را تر کن از سرچشمه الــهام،تر!

می رسی و انتخابی سخت خواهی کرد،آه

بی گمان از عاشقانــــی بهتر و خوش نام تر

سهــــم ما. شوق حضور و آبروی انتـظار

سهم عاشق های از گمنام هم گمنام تر!


گرگ، شنگول را خورده است
گرگ
منگول را تکه تکه می کند
بلند شو پسرم!
این قصه برای نخوابیدن است

گروس عبدالملکیان

 

 

به شانه‏ام زدی
که تنهایی‏ام را تکانده باشی
به چه دل خوش کرده‏ای؟!
تکاندن برف
از شانه‏های آدم‏برفی؟

گروس عبدالملکیان

  

می خواستم بمانم
رفتم
می خواستم بروم
ماندم
نه رفتن مهم بود و نه ماندن
مهم
من بودم
که نبودم.

گروس عبدالملکیان


مثل شراب تازه که جز درد سر نداشت.         

عشق تو هیچ سود به غیر از ضرر نداشت

 

 

هرگز قلم به گرمی آهم نمی نوشت.             

  حرفی برای از تو نوشتن اگر نداشت

 

 افتاده ام به مردن و دارو نمانده است.         

بیماری ام که بعد تو قرص قمر نداشت

 

آه ای نهال سرو،گناه بزرگ من.                     

پروردمت اگرچه که عشقت ثمر نداشت

 

خیراتِ بوسه کردی و خلقی به خون نشست        

این کار خیر ماحصلی غیر شر نداشت

 

آمد صبا و قاصدک آورد سوی من.                   

اما دریغ ازتو یکیشان خبر نداشت

 

دردا بزرگ تر شده دردت که خمره ای.             

صد ساله سر کشیده ام اما اثر نداشت

 

این مرد در شراکت عشقی که با تو داشت.         

هر چیز‌را گذاشت ولی هیچ بر نداشت

 

با رفتن تو آخر این قصه خوش نشد.                

چون شاهنامه ای که یکی نامور نداشت

( گرشاسب طاهری )


با یقین آمده بودیم و مردد رفتیم
به خیابان شلوغی که نباید رفتیم

می شنیدیم صدای قدمش را اما
پیش از آن لحظه که در را بگشاید رفتیم

زندگی سرخی سیبی است که افتاده به خاک
به نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیم

آخرین منزل ما کوچه‌ی سرگردانی است
دربه‌در در پی گم کردن مقصد رفتیم

مرگ یک عمر به در کوفت که باید برویم
دیگر اصرار مکن باشد، باشد، رفتیم

فاضل نظری


قهر کن!
قهر کن هرجور که می خواهی!
احساساتم را جریحه دار کن،
بزن گلدانها و آینه هارا بشکن!
مرا به دوست داشتنِ زنی دیگر متهم کن
هر چه می خواهی بکن
هر چه می خواهی بگو!

تو مثل بچه‌هایی، محبوبِ من!
که دوستشان داریم،هرقدر بد باشند
قهر کن!
حتی وقتی که می خروشی هم خواستنی هستی
خشمگین شو
اگر موج نبود، دریا هم نبود
مثل رگبار، توفانی شو
قلب من همیشه تورا می بخشد

عصبانی شو!
من تلافی نمی کنم،
تو کودکی بازیگوش و مغروری
و من مانده ام چگونه از پرندگان انتقام می گیری.
اگر روزی از من خسته شدی برو
و سرنوشت را متهم کن
و مرا،
برای من همین اشک و اندوه کافی است
سکوت، دنیایی است
و اندوه نیز.

برو! اگر ماندن سخت است
که زمین، ن را دارد
و عطر را و سیه چشمان را
هنگامی که خواستی مرا ببینی
و چون کودکان،نیازمند مهربانی ام شدی
به قلب من بازگرد
تو در زندگی من مثل هوایی
مثل زمین، مثل آسمان!
قهر کن هرجور خواستی
برو هرجور خواستی
برو هروقت خواستی
امّا سرانجام روزی برمی گردی
آن روز درمی یابی
که وفاداری»چیست !!

نزار قبانی

کرده ام از دستِ ایـن فرهنگ، هنگ!

گشته از عشقت دلِ دلتنگ، تنگ

 

بعدِ شیرین» شد تب فرهاد»، حاد

(این خبر را مرکز امداد، داد !)

 

گفـت در پیشت شبی کفاش فاش:

هست گویا معبر خشخاش، خاش!

 

با عبورت می‏ شود جالیز، لیز

جعفری می‏ رقصد و گشنیز، نیز!

 

بـا نگاهت می ‏زند عطار»، تار

مولوی» غش کرده و گار»، زار

 

می ‏شود در گردنت زنجیر، جیر

می ‏کُند در دست تو کفگیر، گیر

 

هر که بر اشعار من خندید، دید

می ‏شود با یادِ تو تبعید، عید!

 

کرد پیشت آدم سالوس، لوس

با تو شب‏ ها می‏ شود کابوس، بوس!

 

کیمیا کردی و شد شاغول، غول!!

با کلامت می‏ خورَد شنگول»، گول!

 

وقت خشمت می‏ شود تیمور»، مور

رفته نادر» تا حد مقدور، دور!

 

چون به حرف آیی شود خاموش، موش

گفته‏ هایت را کند خرگوش، گوش!!

 

می‏ کُنی از بهر ما اندام، دام

پیش زلفت می‏ شود خاخام»، خام

 

این خبر را می‏ زند نجار، جار:

هست در اطراف تو بسیار، یار

 

کاسه ‏ات را می ‏زند ابلیس، لیس

(هست بخش دوم ساندیس، دیس!!)

 

گشته‏ ام از دست استدلال، لال

رفته گویا از دل خوشحال»، حال

 

از : یک شاعر ناشناس


تور از پی تور .
ملودی ها 
بر کرانه ی گمنام.
بال ن
آوازی در باران های آینده
از واژه ای که تو
از واژه ای که من.

یوسف صدیق .

گلچین متن عاشقانه و احساسی برای مخاطب خاص

برای دوست داشتن 
همیشه دنبال بهانه ام
برفی ببارد
آفتابی بتابد
نم بارانی بزند بر موها و گونه ام
بادی بوزد
شگفتا
نه بهانه ها تمام میشوند
نه دوست داشتنت

شیراز 
در شب چشمانت 
غزل می‌‌خواند؛
من 
در شب چشمانت
حافظ می‌‌شوم.
 

متن عکس های عاشقانه جدید

صبرکن عشق زمینگیرشود بعد برو
یا دل از دیدن تو سیر شود بعد برو

ای کبوتر به کجا قدری دگر صبر بکن
آسمان پای پرت پیر شود بعد برو

تو اگرگریه کنی بغض من میشکند
خنده کن عشق نمک گیرشود بعدبرو

یکنفر حسرت لبخند تو را می بارد
صبرکن گریه به زنجیر شود بعد برو

باش بادست خودت آینه راپاک بکن
نکند آینه دلگیر شود بعد برو

لحظه ای باد ترا خواندكه با او بروی
تو بمان تا به یقین دیرشود بعد برو

خواب دیدی شبی ازراه سوارت آمد
باش تا خواب تو تعبیر شود بعد برو

آخرین جستجو ها

~best order~ مجسمه رزین|فروش عمده مجسمه پلی استر|تولید مجسمه ماسین عروس و گل عروس Vincent's blog steraberbeo جهان پرچم،فروش پرچم،تولید پرچم،خرید پرچم،چاپ پرچم، رومیزی،پرچم تشریفات،پرچم اهتز وب سرگرمی و تفریحی دل نوشته وبلاگ نمایندگی شفا مشهد Victoria's collection کلبه ی زیست شناسی